خاطرات جانان ( من و داداشام )

ساخت وبلاگ
ماجرا برمی گرده به شب جمعه و اتفاقی که سر خواستگاری نیکا افتاد وقتی که یهویی وسط بحث و دعوا داداش شاهان از نیکا یه جورایی خواستگاری کرد و همه تو شوک بودیم بعد از برگشتنمون به خونه هم هیچ کس هیچی نگفت و بی حرف همه خوابیدیم ، فرداش داداش شاهان یه کم تو فکر بود اما سعی میکرد با ما مثل همیشه گرم برخورد کنه ، نویان که اصلا تو این فکرا نبود فقط هی میگفت داداش منم تو ماشین عروس بشینم یا داداش منم برای عروسی کت و شلوار بپوشم و خلاصه یه جوری ذوق داشت انگار فردا شب عروسیه ... منم اولش نگران بودم که مبادا داداش تو عصبانیت حرفی زده و دلش با نیکا نباشه اما بعدش از رفتاراش فهمیدم اینطوری نیست اونم نیکا رو میخواد. منم دیگه ذوق داشتم اما راستشو بخواید خجالت می‌کشیدم با داداش موضوعو باز کنم که الان باید برای جمعه که خواستگاری رسمی میریم چکار کنیم ، به نیکا هم که زنگ زدم از خوشحالی داشت بال در می‌آورد انگار نه انگار روز قبلش یه کتک مفصل از دایی خورده عجله داشت که چه وقت لباس عروسم انتخاب کنن . این وسط شایان به هم ریخته بود عصبی بود همش به همه چیز گیر میداد ،تو این دو سه روز یه کارایی کرد که جو خونه متشنج بود ،همینطوریشم من و داداش استرس داشتیم کارای شایان استرسمونو بیشتر کرده بود . داداش اما سعی داشت صبوری کنه هر چی باشه داداش شایان الان ۲۶ سالشه بچه نبود که داداش بخواد دائم توبیخش کنه .مثلا شنبه شب نویان داشت انیمیشن عصر یخی میدید منم که عاشق فیلمای کارتونیم داشتم کنارش نگاه میکردم ، داداش شاهان یه کم اونطرف تر با لپ تاپش کار میکرد ،یهو شایان از اتاقش اومد پایین خودشو انداخت رو مبل به نویان گفت کنترلو بده ... نویان بهش گفت داداش نیم ساعتش مونده . شایان با اخم گفت یه چیزی میگم بگو چشم یالا بده خاطرات جانان ( من و داداشام )...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات جانان ( من و داداشام ) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jananbrothers بازدید : 11 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1402 ساعت: 17:46

سلام من نرگسم و این اولین خاطره ای هست که میفرستم خاطرات جانان ( من و داداشام )...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات جانان ( من و داداشام ) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jananbrothers بازدید : 10 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1402 ساعت: 17:46

چهارمین خاطرهعرشیا هستم ، خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به یکی از پر استرس ترین دوران زندگیمه ، ۸ سال قبل بود . من ۲۷ سالم بود و عسل و غزل تازه وارد ۷ سالگی شده بودن . تقریبا ۴ سال از مرگ همسرم می‌گذشت، تا اون موقع مادرم تو نگهداری از بچه ها کمکم میکرد اما ۵ ماهی میشد که مادرمم فوت کرده بود و دست تنها شده بودم ، خیلی تو فشار بودم کارم یه طرف رسیدگی به خونه و بچه ها یه طرف ، واقعا الان که یادش می‌افتم خیلی روزای سختی بود ،هر چند آخر شب که دخترامو میدیدم راحت و آروم خوابیدن همه ی اون فشار و خستگی از تنم در می‌رفت، اما واقعا تشکیل خانواده تو سنین پایینو پیشنهاد نمیدم چه برای خانما چه آقایون بگذریم ، دقیق یادمه روز چهارشنبه بود عسل و غزل کلاس اولی بودن شیفت عصر بودن که از طرف مدرسه زنگ زدن گفتن غزل حالش خوب نیست . با کلی استرس خودمو رسوندم مدرسه، بچم تب داشت آبریزش بینی و تک سرفه های خشک میزد ، روز قبلشم یه کم آبریزش بینی داشت اما فکر میکردم حساسیت باشه ولی انگار سرما خورده بود، وسایلشو گرفتم با عسل و غزل رفتیم مطب ، دکترش معاینه اش کرد غزل کلا از دکتر و آمپول و این حرفا وحشت داره بر عکس عسل که صداش در نمیاد ، دکتر هم به خاطر عفونت زیاد براش سه تا آمپول نوشت و دارو داد ، تشکر کردم بچه ها رو گذاشتم تو ماشین رفتیم دارو ها رو گرفتم برگشتیم مطب که غزل آمپولاشو بزنه ، غزل هم افتاده بود به گریه هی التماس میکرد من خوبم من آمپول نمیزنم ، کلافه شده بودم عسل یه طرف هی میگفت گشنمه بریم خونه من خستم ، غزل هم از یه طرف فقط گریه میکرد ، با کلی قربون صدقه رفتن غزلو بردم اتاق تزریقات دادمش دست پرستار که آمپولاشو بزنه ، خودمم یه کلوچه باز کردم دادم دست عسل که بخوره . دیدم ده دقیقه گذش خاطرات جانان ( من و داداشام )...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطرات جانان ( من و داداشام ) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jananbrothers بازدید : 11 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1402 ساعت: 17:46