ماجرا برمی گرده به شب جمعه و اتفاقی که سر
خواستگاری نیکا افتاد وقتی که یهویی وسط بحث و دعوا داداش شاهان از نیکا یه جورایی خواستگاری کرد و همه تو شوک بودیم بعد از برگشتنمون به خونه هم هیچ کس هیچی نگفت و بی حرف همه خوابیدیم ، فرداش داداش شاهان یه کم تو فکر بود اما سعی میکرد با ما مثل همیشه گرم برخورد کنه ، نویان که اصلا تو این فکرا نبود فقط هی میگفت داداش منم تو ماشین عروس بشینم یا داداش منم برای عروسی کت و شلوار بپوشم و خلاصه یه جوری ذوق داشت انگار فردا شب عروسیه ... منم اولش نگران بودم که مبادا داداش تو عصبانیت حرفی زده و دلش با نیکا نباشه اما بعدش از رفتاراش فهمیدم اینطوری نیست اونم نیکا رو میخواد. منم دیگه ذوق داشتم اما راستشو بخواید خجالت میکشیدم با داداش موضوعو باز کنم که الان باید برای جمعه که خواستگاری رسمی میریم چکار کنیم ، به نیکا هم که زنگ زدم از خوشحالی داشت بال در میآورد انگار نه انگار روز قبلش یه کتک مفصل از دایی خورده عجله داشت که چه وقت لباس عروسم انتخاب کنن . این وسط شایان به هم ریخته بود عصبی بود همش به همه چیز گیر میداد ،تو این دو سه روز یه کارایی کرد که جو خونه متشنج بود ،همینطوریشم من و داداش استرس داشتیم کارای شایان استرسمونو بیشتر کرده بود . داداش اما سعی داشت صبوری کنه هر چی باشه داداش شایان الان ۲۶ سالشه بچه نبود که داداش بخواد دائم توبیخش کنه .مثلا شنبه شب نویان داشت انیمیشن عصر یخی میدید منم که عاشق فیلمای کارتونیم داشتم کنارش نگاه میکردم ، داداش شاهان یه کم اونطرف تر با لپ تاپش کار میکرد ،یهو شایان از اتاقش اومد پایین خودشو انداخت رو مبل به نویان گفت کنترلو بده ... نویان بهش گفت داداش نیم ساعتش مونده . شایان با اخم گفت یه چیزی میگم بگو چشم یالا بده خاطرات جانان ( من و داداشام )...
ادامه مطلبما را در سایت خاطرات جانان ( من و داداشام ) دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : jananbrothers بازدید : 11 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1402 ساعت: 17:46